یکی از این روزها...
سلام تصمیم دارم در این پست یک روز حسین را از صبح تا شب بنویسم... صبح ساعت 7 ساعت زنگ میزنه و من باید خودمو هر طور هست از تو رختخواب بلند کنم ...هرروز میگم وای یاد روزایی که تا ساعت 9 یا باعرض معذرت تا 10 میخوابیدم بخیر ...اما خوب این سحر خیزی هم برای خودش یه عالمی داره...بابایی هم که نیم ساعت قبلش خونه را به مقصد سرکارش ترک کرده .دیگه دلم برای اون که خیلی میسوزه ...بعد از اینکه خودم دست و صورتمو شستم نوبت بیدار کردن حسین اقا میرسه که البته پسر گلم اولش یه کم ناز میکنه و سرشو میبره زیر پتو تا من بی خیالش بشم و برم .منم راهشو بلدم و با یه کم شوخی وقلقلک از زیر پتو کم کم سرحالش میارم .بعد خودش سرشو ا ز زیر تو در میاره و دمر می...
نویسنده :
مامان
22:01